مي خواهم يک خاطره بعداز ظهر پنجشنبه امروزم را بنگارم(البته مختصرومفيد)
دلم گرفته بود،هواي ابري وباراني هم،لحظه به لحظه بردل تنگيم مي افزود،
دوست داشتم از خونه بزنم بيرون،برم يه جايي که از اين حالت رهايي يابم،
اما کجا؟
وباکي؟
بالاخره تصميم گرفتم بادوستم به مقبره الشعراکه بزرگاني ازجمله استاد شهريارآنجا آراميده اند،برويم.
(درضمن دوستاني که به تبريز سفر مي کنند درکنار بازديد از جاهاي ديدني حتما سري هم به مقبره الشعرا بزنن)
رفتيم ومدتي درهواي نسبتا سرد بهاري درمحوطه آنجا قدم زديم،وسرگرم صحبت شديم.
بعدا رفتيم داخل،نسبتا شلوغ بود ومسافران وگردشگراني هم از داخل وخارج آمده بودند،
رفتيم کنارقبر استاد شهريار،بزرگاني درمقبره الشعرا،آراميده اند،بي صدا وساکت،اما سکوتشان از هزاران فرياد رساتربود،
هرکدام بازبان حال وقال وآثارخويش؛
و«با چگونه زيستن خود» با ما سخن مي گفتند،
فالي زديم به ديوان استاد شهريار؛که گويا استاد هم از حال دل ما باخبر بودوبه زيبايي از ما پذيرايي کرد
واين شعرش آمد
چه شد که بار ديگرياد آشنا کردي
چه شد که شيوه بيگانگي رها کردي
بيا که با همه نامهربانيت اي ماه
خوش آمدي وگل آوردي وصفا کردي
اگر چه کارجهان برمراد مانشود
بيا که کار جهان برمراد ما کردي.
وازآنجا هم سري به ائل گلي زديم،
وروز خوبي بود وحال ماهم به شد.
درباره این سایت