امشب،ورق مي زدم، تقويم چارفصل دلم را؛
وباخود خلوتي داشتم؛
من بودم،
و
تو بودي؛
و
دل،
ناگهان مهمان ناخوانده اي؛!
غنچه به دست،!
و
بوسه برلب،!
رسيد،
پرسيدمش:
تو کيستي؟
ازکجاآمده اي؟
گفتا:که عشقم
ناخوانده،نيامده ام!
بلکه دلت،باخبر نمود!
و من از اقليم بي نهايت،آمده ام!
من،شکوه کردم به دلم!
گفتمش:چرا؟
اوهم جواب داد:
بي عشق، دل،جز گرهي کور نباشد،
اما!
بامن بگو:
مي شودآيا،دل باشد وعشق،نباشد؟
درباره این سایت