افسوس که ما، پيش از آن که از آلودگي ها پاک شده باشيم،بر خويش عطر پاشيده ايم؛
و خويشتن را جز آن که هستيم به ديگران معرفي کرده ايم.
ما به جاي آن که رنگ خدا را گرفته باشيم،به خدا رنگ زده ايم.
استاد علي صفايي( عين صاد)کتاب تربيت کودک
شب عاشقان بي دل،چه شبي دراز باشد
توبيا کزاول شب، درصبح؛باز باشد.
شب فرصتي است براي عاشقان بيدل؛
تابه دور از هرگونه هياهو وصدا،
ودراوج سکوت وتاريکي،رساترين فرياد خويش راسردهند،
وبادل خويش،خلوتي عاشقانه داشته باشند؛
که روزبا تمام هياهوها ودغدغه هاي خود،آن را از وي مي گيرد.
وسياهي وسکوت شب،براي عاشقان بي دل،وبيقرار،
آرامشي است،بي بديل که لذت آن تکرار ناپذير است.
وارزش شب را بيداردلان هوشيار مي دانند وبس!!
غافل کند از کوتهي شب شکايت
شب درنظر مردم هوشيار بلند است.
رد شدي از من، شدم هر ثانيه بيمار تر
روزگارم تيره تر شد، چشم هايم تارتر
شعرهايم تحت تأثير حضورت بوده است
رفتي و دور از تو اين شاعر شده کم کار تر
خاطراتت شب به شب از پا مي اندازد مرا
اي که روياي تو از کابوس، لاکردار تر!
حسرتي در سينه برجا مانده از ياد تو که
چشمهايم با مرورت مي شود هربار، تر!
شعر گفتم تا بسوزانم تو را، خود سوختم
هرچه شاعر مردم آزار است، خودآزارتر!
نفيسه_موسوي
آنان که رنگ عوض کردند،افتادند،
ريا ونفاق يا همان دوگانگي درون وبرون
دوگانگي باور ورفتار!
ريا ونفاق،بيماري وآفتي است که اين روزها،بدجوري گريبان گير جامعه ماشده است،
به عنوان مثال براي اينکه جذب واستخدام يه جايي شود،
ظاهرش را همرنگ آن مي کنددرحالي که اصلا باوري به آن ندارد
براي اينکه در پست ومقامش بماند،چفيه مي اندازد ودرصف اول راهپيمايي،قرار مي گيرد
ويادرصف اول نمازجمعه،درحالي که از درون هيچ باورواعتقادي،ندارد
يا با چادر سرکار،حاضر مي شود،درحالي که اينگار تو زندان هست.
واين بخشي مربوط به سيستم وحکومت وبخشي مربوط به جامعه ومردم هست.
وبه اين خاطر خروجي کارهاي ما،چندان مطلوب نيست،
اي کاش همه،خودشان بودند
وبراي خود،زندگي مي کردند.
وکاش به جاي ظاهر،تخصص وتعهد،ملاک عمل بود
واي کاش
وبه قول سهراب:
کاش اين مردم؛دانه هاي دلشان پيدا بود
کاش روي دل ها هم،مثل کارتون ظروف چيني مي نوشتند:آروم وبااحتياط،!
اين دل شکستني است.!
نوعا اشيا با شکسته شدن از ارزش واعتبارمي افتند،
اما اگر دل،شکست،ارزشمند مي شود
اينجا خريدار دل
و
خون بهاي دل شکسته،
صاحب دل، است، که خداست.
«مشنو از ني چون حکايت مي کند
بشنو ازدل چون روايت مي کند
ني چو سوزد تل خاکستر شود
دل چو سوزد خانه دلبر شود
ني اگر بشکست بي قدر وبهاست
بشکند گر دل خريدارش خداست.»
مي خواهم يک خاطره بعداز ظهر پنجشنبه امروزم را بنگارم(البته مختصرومفيد)
دلم گرفته بود،هواي ابري وباراني هم،لحظه به لحظه بردل تنگيم مي افزود،
دوست داشتم از خونه بزنم بيرون،برم يه جايي که از اين حالت رهايي يابم،
اما کجا؟
وباکي؟
بالاخره تصميم گرفتم بادوستم به مقبره الشعراکه بزرگاني ازجمله استاد شهريارآنجا آراميده اند،برويم.
(درضمن دوستاني که به تبريز سفر مي کنند درکنار بازديد از جاهاي ديدني حتما سري هم به مقبره الشعرا بزنن)
رفتيم ومدتي درهواي نسبتا سرد بهاري درمحوطه آنجا قدم زديم،وسرگرم صحبت شديم.
بعدا رفتيم داخل،نسبتا شلوغ بود ومسافران وگردشگراني هم از داخل وخارج آمده بودند،
رفتيم کنارقبر استاد شهريار،بزرگاني درمقبره الشعرا،آراميده اند،بي صدا وساکت،اما سکوتشان از هزاران فرياد رساتربود،
هرکدام بازبان حال وقال وآثارخويش؛
و«با چگونه زيستن خود» با ما سخن مي گفتند،
فالي زديم به ديوان استاد شهريار؛که گويا استاد هم از حال دل ما باخبر بودوبه زيبايي از ما پذيرايي کرد
واين شعرش آمد
چه شد که بار ديگرياد آشنا کردي
چه شد که شيوه بيگانگي رها کردي
بيا که با همه نامهربانيت اي ماه
خوش آمدي وگل آوردي وصفا کردي
اگر چه کارجهان برمراد مانشود
بيا که کار جهان برمراد ما کردي.
وازآنجا هم سري به ائل گلي زديم،
وروز خوبي بود وحال ماهم به شد.
سئوگيليم، عشق اولماسا، وارليق بوتون افسانه دير
عشقيده ن محروم اولان، انسانليغا بيگانه دير
سئوگلي دير، يالنيز محببتدير حياتين جـوهري
بير ول کي عشق ذوقين دويماسا، غمخانه دير
معني فارسي :
عزيزِ من، عشق نباشد تمام دنيا وسرمايه ها افسانه است
از عشق هر کس که محروم شود،با انسانيت بيگانه است
عشق، محبت تنها گوهر زندگي است
قلبي که از شورعشق سرشار ولبريزنباشد غمخانه است
امشب،ورق مي زدم، تقويم چارفصل دلم را؛
وباخود خلوتي داشتم؛
من بودم،
و
تو بودي؛
و
دل،
ناگهان مهمان ناخوانده اي؛!
غنچه به دست،!
و
بوسه برلب،!
رسيد،
پرسيدمش:
تو کيستي؟
ازکجاآمده اي؟
گفتا:که عشقم
ناخوانده،نيامده ام!
بلکه دلت،باخبر نمود!
و من از اقليم بي نهايت،آمده ام!
من،شکوه کردم به دلم!
گفتمش:چرا؟
اوهم جواب داد:
بي عشق، دل،جز گرهي کور نباشد،
اما!
بامن بگو:
مي شودآيا،دل باشد وعشق،نباشد؟
اين خاصيت عشق است،
وقتي که به زندگيت،آمد
دروجودت رستاخيزي به پا مي کند
انگار دوباره؛زاده شده اي وتولد نو يافته اي
عشق،وقتي دروجود تو،جوانه زد
سراپا انگيزه واشتياق،مي شوي،
وتمام وجوت بهاري مي شود
وديگر از زمستان غم،خبري نيست،
اما اگر،دراين مرحله،اشتباه کني سخت جبران است وديردرمان،
پس خوب بنگر،وتامل کن،که باکي نرد عشق مي بازي؟
بسي اهريمنان با چهره نقاب دار،فقط گدايي عشق مي کنند،
جذبه وشيريني عشق،چشم وگوشت را نگيرد!
بينديش،
م کن،باآنان که راه رفته اندودلسوز وخيرخواه تواند!
تامل کن!
سپس،بگزين،
وگرنه اگر عشق آمد،تمام بديهاي معشوق راخوب،وزشتي هارا زيبا،خواهي ديد.
دنيا اگر چه گذرا وبازيچه است،
ولي زندگي بازي نيست.
ما گاهي وقت ها،به تغذيه جسم خود،خوب مي رسيم
مثلا،هرغذايي را نمي خوريم
و
بعضي غذاهارا،حتما،مي خوريم
اما تغذيه روح چطور؟
تو که فقط موجود مادي نيستي؛
آيا تابحال سر روحتان درد گرفته وپاي روحتان شکسته است؟
وآيا صدمات روحي،خرج روي دست تان گذاشته است؟
وقتي از سقف روح؛قطرات«نوميدي» چکه مي کند؛
وقتي به داخل خانه جان«رطوبت تيرگي»نفوذ مي کند؛
چه مي کنيد؟
پيش کدام طبيب مي رويد؟
روانشناس؟
روانکاو؟
و
پس مي بينيم،تغذيه روح هم،بايد سالم باشد،
هرچيزي را نمي شود ديد
به هرجايي نمي شود رفت!
وباهرکسي،نمي شود نشست،
وبه هرکسي نمي شود دل داد!
سم ها فقط مادي نيستند،
بعضي آدمها،بعضي حرف ها،بعضي محيط ها،سمي اند،
وبايد ازشون دور بموني.!
درمان بيماري روح،شفاخانه ياد،وبازگشت به خويشتن هست
گاهي يک تذکر وبازديد ازدل،تحولي بزرگ درروح انسان،ايجاد مي کند.
يا رفاقت با صاحبان همت هاي والا،روح را تعالي مي بخشد،
هم نفس شدن با روح هاي آزاد از بند شکم وشهوت،دل آدم را بارور مي سازد،
وانقلابي در دل انسان ايجاد مي کند
به قول مولانا:
هرکه خواهد همنشيني خدا
گو نشيند درحضور اولياء
که صد قيامت دردرونشان نقد هست،
اولين آنکه شود همسايه مست.
علت شکوه ها ورنجوري هاي ما،به نوع نگاه ما،برمي گردد،
وچگونه زيستن ما هم،به نگرش مابه دنيا وماوراي آن است،
اينکه دنيا را چگونه تصور وتفسير کني،
اگر فکرکردي،براي ماندن،ورسيدن به همه مواهب ونعمتها وآرزوها،آمده اي،
بشدت دردنيا،رنج مي بري وغصه مي خوري،
اگر تصورت اين باشد،به مسافري مي ماني،که وقتي موقع رفتن مي شود،
ناراحت مي شوي وغصه مي خوري!که چرانماندم،
غافل ازآنکه براي ماندن نيامده بودي،
اينجا،بهانه اي بود براي رفتن،
تورا شهري است ودياري است ديگر،
پشت دريا،شهري است،که درآن پنجره ها رو به تجلي باز است،
پس بايد قاعده« زيستن» آموخت!
واگر غير از اين بود،طراح ونقاش تو،وجود تورا دررنج ودرد به تصوير؛ نمي کشيد،
مگر او،عاجزبود که تو را به گونه اي آفريند ودنيا را طوري قرار دهد، که ذره اي درد ورنج به تونرسد؟
پس بايد چگونه زيستن آموخت!
وتا دراين طرح عظيم خلقت،به س وآرامش،نرسي،در رنج وعذاب خواهي بود.
ما هميشه اگه کسي رو دوست داشته باشيم
اگه بخواهيم به وي هديه بدهيم
سعي مي کنيم،سليقه اش را بدونيم
واينکه چه چيزي رو دوست داره،
واينکه خودمان چه چيز را دوست داريم،
آن را بهش هديه ميديم.
اما درامانت،
قصه فرق ميکنه
اول اينکه هرچيزي رو امانت نميدن،بلکه چيزاي بالرزشو امانت ميدن
ودوم اينکه به هرکسي امانت نميدن!
بلکه امين بايد آدم خوب وپاک دست باشه وخيانت نکنه،
اما! وقتي که آن شي؛دل باشد،
بايد خيلي مراقب بود،
هم ظريف است؛
هم لطيف است،
هم احساس است،
همزودرنج است؛
هم زود ترک برمي دارد؛
وهم،زود مي شکند؛
واگه هم شکست،ديگه به حالت اول برنمي گرده،
تادم مرگ،اون زخم واثرشکستگي هست.
وبه اين خاطر هم، وقتي شکست،
ارزشش،بيشتر ميشه.
سئوگيليم، عشق اولماسا، وارليق بوتون افسانه دير
عشقيده ن محروم اولان، انسانليغا بيگانه دير
سئوگلي دير، يالنيز محببتدير حياتين جـوهري
بير ول کي عشق ذوقين دويماسا، غمخانه دير
معني فارسي :
عزيزِ ويار من، عشق نباشد تمام دارايي هاوسرمايه ها افسانه است
از عشق هر کس که محروم شود،با انسانيت بيگانه است
عشق، محبت تنها گوهر زندگي است
قلبي که از شورعشق سرشار ولبريزنباشد غمخانه است
افسوس که ما، پيش از آن که از آلودگي ها پاک شده باشيم،بر خويش عطر پاشيده ايم؛
و خويشتن را جز آن که هستيم به ديگران معرفي کرده ايم.
ما به جاي آن که رنگ خدا را گرفته باشيم،به خدا رنگ زده ايم.
استاد علي صفايي( عين صاد)کتاب تربيت کودک
عمري است نشسته ام به کوچه هاي انتظار!
هجرانت اي دوست،برده زمن طاقت وقرار،
يعقوب وار نشسته ام بر سرکويت اي عزيز،
بااشکهايم،فاصله هارا مي کنم شمار!
همچون نسيمي از دل صبح، بر آي
بزداي تو از چهره گل، ظلمت وغبار،
اگر زرد وپژمرده ايم از جورروزگار
ولي دل به پاييز نسپرده ايم وهستيم بيقرار
هرچند فصل بهار،فصل گل وشکفتن است،
اما،بدون تو مارا خزاني است هربهار.
وقت آن شد که دلم را بگذارم بروم
باتو اورا تک وتنها بگذارم بروم
به کجا مي شود از معرکه عشق گريخت
گيرم امروز از اينجا تک وتنها بگذارم بروم
سرنوشت من مجنون هم از اول اين بود
سرديوانه به صحرا بگذارم بروم.
من تورا با خود زيبايي تو درآئينه ات
بهتر آن است که تنها بگذارم بروم
همه سهم من از عشق همين شد که گلي
گوشه ي خاطره ات جا بگذارم بروم.
دوستان وسروران عزيز،به خاطر درگذشت مادرم سفرم را نيمه تمام گذاشته بودم،
ازفردا رخت عزا مي کنم،ودوباره ميروم،دنبال زندگي ومطمئنم دعاي خيراو مثل هميشه بدرقه راهم خواهد بود.
غبار غم مي رود اي دل خوش باش.
ما مي رويم وآيا درپي ما يادي از درها خواهد گذشت؟
ما مي گذريم وآيا غمي بر جاي ما درسايه ها خواهد نشست؟
برويم از سايه ني شايد جايي،ساقه آخرين، گل برتر را درسبد ما افکند.
لابد اتفاق افتاده براتون دخترک کوچولويي را به پارکي يا شهر بازي ببريد
رفتنتون دست خودتون هست،اما برگشتنو اون تعيين مي کنه
مگه طفلکي دل مي کنه ازبازي
تو هم که نميخاي بازي کودکانشو بهم بريزي
دوستا وهم بازي هاي پيدا کرده
اومدنت سهل وآسون بود
اما رفتنت چي؟
چون دخترک تو دنياي خودش غرق است،انگاربراي موندن اومده.
مثل ما هم تو دنيا،درست مثل اين کودک هست
به راحتي مي آيم
اما به سختي دل مي کنيم
به خاطردوروز دل خوشي خود
چه دل ها که نمي شکنيم
به خاطر آبادي خانه خود
چه خانه هاکه ويران نمي کنيم
به خاطر زندگي خود
چه زندگي ها که خراب نمي کنيم
زندگي همسر،فرزندان و.
چه کلاه ها که بر نمي داريم
انگار براي ماندن وجاودانگي آمده بوديم
ووقتي هم که موسم«رفتن» مي شود
از خدا گله مي کنيم
چه بسا کفر هم بگوييم!!
که چرا آخه؟
اينجا کلا خلقت وزندگي ومرگ براي ما بي معني مي شود
اينجا تازه سوال ازفلسفه خلقت به ذهن مي آيد
چرا چنين است؟
چون هدف آمدن ما به اين دنيا درمظاهروزيبايي هاي دنيوي
وتعلقات ما گم شده است.
ما آني وگذران را هميشگي ومانا فرض کرده بوديم.
وبشدت به آن دلبسته بوديم
وبه اين خاطر گفته اند:
موتو قبل ان تموتوا
بمير اي دوست قبل از مرگ اگر مي زندگي خواهي
که ادريس از چنين مردن بهشتي گشت پيش از ما.
تا وقتي بودي شمعداني ها گل ميدادند
خانه بوي عطر تو را داشت
و ياس به شوق حضورت
در و ديوار خانه را شکوفه باران ميکرد.
حالا نيستي و گل ها خشکيده اند.
اما چشمه چشمانم از غم نبودنت نمي خشکد مادرم.
مادر
بعداز رفتن تو،
هيچ صدايي مرا بيدار نکرد
دلم خاموش شد
چشمم نخفت
شمع گريست
پروانه به حالم سوخت
شبم تارشد
روزم شب
ماه خون دل خورد
و
ستاره به حالم گريست
اما
ناگهان سينه شب شکافت
صبح اميد با زمزمه خوب نسيم آمد
وازمن بگذشت
دل ويرانه ي من، بوي تورا از صبح گرفت.
بهشت از دست آدم رفت از اون روزي که گندم خورد
ببين چي ميشه اون کس که يه جو از حق مردم خورد
کسايي که تو اين دنيا حساب ما رو پيچيدن
يه روزي هر کسي باشن حساباشونو پس مي دن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نيست
پرستش راه تسکينه پرستيدن تجارت نيست
سر آزادگي مردن ته دلدادگي ميشه
يه وقتايي تمام دين همين آزادگي ميشه
کنار سفره ي خالي يه دنيا آرزو چيدن
بفهمن آدمي يک عمر بهت گندم نشون مي دن
نذار بازي کنن بازم برامون با همين نقشه
خدا هرگز کسايي رو که حق خوردن نمي بخشه
کسايي که به هر راهي دارن روزيتو مي گيرن
گمونم يادشون رفته همه يک روز مي ميرن
جهان بدجور کوچيکه همه درگير اين درديم
همه يک روز مي فهمن چه جوري زندگي کرديم.
روزبه بماني
بهشت از دست آدم رفت از اون روزي که گندم خورد
ببين چي ميشه اون کس که يه جو از حق مردم خورد
کسايي که تو اين دنيا حساب ما رو پيچيدن
يه روزي هر کسي باشن حساباشونو پس مي دن
عبادت از سر وحشت واسه عاشق عبادت نيست
پرستش راه تسکينه پرستيدن تجارت نيست
سر آزادگي مردن ته دلدادگي ميشه
يه وقتايي تمام دين همين آزادگي ميشه
کنار سفره ي خالي يه دنيا آرزو چيدن
بفهمن آدمي يک عمر بهت گندم نشون مي دن
نذار بازي کنن بازم برامون با همين نقشه
خدا هرگز کسايي رو که حق خوردن نمي بخشه
کسايي که به هر راهي دارن روزيتو مي گيرن
گمونم يادشون رفته همه يک روز مي ميرن
جهان بدجور کوچيکه همه درگير اين درديم
همه يک روز مي فهمن چه جوري زندگي کرديم.
روزبه بماني
من آن سيبم که افتاده زبالا
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آن گيسو کمندم دست صياد
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آن زلفم پريشان گشته چون شب
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آن قطره که از ابري چکيده
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آهوي رميده سوي صحرا
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آن اشک چکيده روي رخسار
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي
من آن عشق رهيده از دل يار
خوش آن دستي که مي گيرد
«تو» باشي.
#جواد تبريزي
اي ميوه ي ممنوعه ام
من همچو آدم جد خود
گشتم اسير زلف تو
من شهد شيرين لبت
از دست دريا مي چشم
اي ميوه ي ممنوعه ام
چشمان تو افسون گر است
هر لحظه افسون مي کند
مسحورم از چشمان تو
مست از رخ زيباي تو
مدهوشم از خال لبت
اي ميوه ي ممنوعه ام.
#جوادتبريزي
يک شبي مجنون نمازش را شکست
بي وضو در کوچه ليلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام الستش کرده بود
سجده اي زد بر لب درگاه او
پر ز ليلا شد دل پر آه او
گفت يا رب از چه خوارم کرده اي
بر صليب عشق دارم کرده اي
جام ليلا را به دستم داده اي
وندر اين بازي شکستم داده اي
نشتر عشقش به جانم مي زني
دردم از ليلاست آنم مي زني
خسته ام زين عشق، دل خونم مکن
من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد اين بازيچه ديگر نيستم
اين تو و ليلاي تو … من نيستم
گفت: اي ديوانه ليلايت منم
در رگ پنهان و پيدايت منم
سال ها با جور ليلا ساختي
من کنارت بودم و نشناختي
عشق ليلا در دلت انداختم
صد قمار عشق يک جا باختم
کردمت آواره ي صحرا نشد
گفتم عاقل مي شوي اما نشد
سوختم در حسرت يک يا ربت
غير ليلا بر نيامد از لبت
روز و شب او را صدا کردي ولي
ديدم امشب با مني گفتم بلي
مطمئن بودم به من سر ميزني
در حريم خانه ام در ميزني
حال اين ليلا که خوارت کرده بود
درس عشقش بيقرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم
صد چو ليلا کشته در راهت کنم.
– شعر از: مرتضي عبداللهي
درباره این سایت